سعید حسینی: اپیزود آخر «قصهها»ی رخشان بنیاعتماد، از موثرترین عاشقانههای دههی ۹۰ سینمای ایران است. عاشقانهای امروزی، پُرکشش، دیریافت و بلندپرواز. اثر کارگردانی که در زمان ساخت آن، وارد مرز ۶۰ سالگی زندگیاش شده بود و با این حال، آنچنان دیالوگهای جاندار و پینگپنگیاش را ماهرانه و متناسبِ با روحیاتِ روز، به نگارش درآورده که هم سینهفیلها و مخاطبانِ سختگیرِ سینما را تا انتها با درام همراه میکند، و هم تودههای مَردم و مخاطبانِ عام را تحت تاثیر قرار داده و در خود فرو میبرد.
نکتهی محوری این اپیزود، بازی درخشان پیمان معادی و باران کوثری است. به بازی این دو بازیگر، درست و دقیق بنگرید. در پسِ این ظاهرِ ساده، نهانی پیچیده و دشوار است. معادی در ابتدای اپیزود، با لحن و صدایی آرام و مطمئن، دیالوگهایی را کنار هم میچیند که حکایت از درونِ مشوّش و مضطرباش دارد؛ و باران کوثری، بلعکس، با درونی آرام و بیاعتنا، اما با لحنی مهاجم و متشنّج سخن میگوید. همین پارادوکسهای دو بازیگر (تضادهایشان با خود، و تضادهایشان با یکدیگر) است که پایههای درامِ این قصهی کوچک اما جاهطلب را بنا میکند.
هر دو بازیگر اما از لحظهای به بعد، فرم و لحن بازیشان، به آرامی، دگرگون و دیگرگون میشود. از همانجایی که زن، از درونیاتِ کاراکتر مَرد مطلع میشود (دلدادگی مَرد نسبت به او)، و مَرد، رازش را بیان میدارد. از اینجا، سبک بازیها، چه در نوع آکسانگذاری بر کلمات، چه در خطوطِ پنهان و حسّ صورت، و چه در میزانِ التهاب و آرامشِ درونِ دو بازیگر، وارونه میگردد. معادی، گویی با بیان رازش، دیگر زنجیرها از پاهایش گسسته شده است و به همین دلیل، در فرمِ کلام و بیان احساساتش بیمهاباتر میشود، ولی باران کوثری، بیشتر به درونِ ذهنیاتِ مشوّشِ خود فرو میرود و این تشویش، حتی در تُن صدا و اضطراب و سکوت و سکتههای مابینِ کلامِ او، عیان است.
پیمان معادی و باران کوثری، با جابجاییِ احساساتِ متناقضشان در این سکانس، و با تعادل و همسازیِ درون و بیرونِ خود، در نقطهی پایانیِ سکانس، گویی به یک حسّ مشترک، و حتی بیش از آن، به یک نقطهی اتصال میرسند. به نقطهی اتصّالی آرام و صمیمی، برآمده از دل اضطربهای گنگ و پارادوکسهای بسیار؛ هم با خود، هم با دیگری...
https://cinemaideal.ir/vdcj.ie8fuqe8hsfzu.html
نکتهی محوری این اپیزود، بازی درخشان پیمان معادی و باران کوثری است. به بازی این دو بازیگر، درست و دقیق بنگرید. در پسِ این ظاهرِ ساده، نهانی پیچیده و دشوار است. معادی در ابتدای اپیزود، با لحن و صدایی آرام و مطمئن، دیالوگهایی را کنار هم میچیند که حکایت از درونِ مشوّش و مضطرباش دارد؛ و باران کوثری، بلعکس، با درونی آرام و بیاعتنا، اما با لحنی مهاجم و متشنّج سخن میگوید. همین پارادوکسهای دو بازیگر (تضادهایشان با خود، و تضادهایشان با یکدیگر) است که پایههای درامِ این قصهی کوچک اما جاهطلب را بنا میکند.
هر دو بازیگر اما از لحظهای به بعد، فرم و لحن بازیشان، به آرامی، دگرگون و دیگرگون میشود. از همانجایی که زن، از درونیاتِ کاراکتر مَرد مطلع میشود (دلدادگی مَرد نسبت به او)، و مَرد، رازش را بیان میدارد. از اینجا، سبک بازیها، چه در نوع آکسانگذاری بر کلمات، چه در خطوطِ پنهان و حسّ صورت، و چه در میزانِ التهاب و آرامشِ درونِ دو بازیگر، وارونه میگردد. معادی، گویی با بیان رازش، دیگر زنجیرها از پاهایش گسسته شده است و به همین دلیل، در فرمِ کلام و بیان احساساتش بیمهاباتر میشود، ولی باران کوثری، بیشتر به درونِ ذهنیاتِ مشوّشِ خود فرو میرود و این تشویش، حتی در تُن صدا و اضطراب و سکوت و سکتههای مابینِ کلامِ او، عیان است.
پیمان معادی و باران کوثری، با جابجاییِ احساساتِ متناقضشان در این سکانس، و با تعادل و همسازیِ درون و بیرونِ خود، در نقطهی پایانیِ سکانس، گویی به یک حسّ مشترک، و حتی بیش از آن، به یک نقطهی اتصال میرسند. به نقطهی اتصّالی آرام و صمیمی، برآمده از دل اضطربهای گنگ و پارادوکسهای بسیار؛ هم با خود، هم با دیگری...
cinemaideal.ir/vdcj.ie8fuqe8hsfzu.html